معرفت

معرفت

باید کت و شلوارش را به اتوشویی می داد تا برای عروسی پسر کدخدا ـ که آخر هفته بود ـ تمیز باشد. به همین خاطر و از آنجایی که در روستایشان اتوشویی وجود نداشت، تصمیم گرفت از محمدعلی که هرروز صبح با مینی بوس مسافران را به شهر می برد و غروب هم برمی گشت، خواهش کند لباس هایش را به اتوشویی شهر ببرد. ابتدا شروع به جستجوی داخل جیب هایش و مشتی کاغذ کوچک را که دید یادش افتاد کاغذها مربوط به شاگردان کلاسش است.

آن روز قرار بود پارچه کت و شلواری که یکی از اهالی روستا به مدرسه آنها اهدا کرده بود، میان ۱۷ نفر شاگردش قرعه کشی شود، او هم به عنوان معلم از بچه ها خواست هر کس اسم خودش را روی تکه ای کاغذ بنویسد و سپس از بین همه ی اسامی، قرعه بکشند. آن روز وقتی نام حسن از بین اسامی درآمد، خود آقا معلم هم خوشحال شد. چرا که حسن به تازگی یتیم شده و وضع مالی خانواده اش اصلا خوب نبود. آقا معلم بقیه اسامی را داخل جیبش ریخت تا بعدا آنها را دور بریزد.

حالا و پس از دو هفته که کاغذها را از جیبش درآورد و یکی یکی شروع به خواندن آنها کرد، فهمید روی همه ی آنها یک اسم نوشته شده بود: حسن

یاد شاگردانش و معرفت آنها که افتاد اشک در چشمانش جمع شد...




|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : محمد
تاریخ : جمعه 17 مهر 1394
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
hanieh در تاریخ : 1394/7/17/5 - - گفته است :
لایک


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: